جواب نگارش پنجم صفحه 71 و 72 روزی که باران می بارید

صفحه71و72

ب)پس از مرتّب كردن جمله ها به سؤالات زير پاسخ دهيد.

1-دليل مرگ طوطی چه بود؟

صاحبش به او غذا نداده بود.

2-طوطی چه كارهايی مي تواند انجام دهد؟

خود را درون آینه تماشا کنند-از نردبان بالا بروند-تاب بخورند-حرف بزنند-غذا بخورند

یکی از متن های ناتمام زیر را انتخاب کنید و نوشته را ادامه دهید.

از راهی می  گذشتم،صدایی توجّه مرا جلب کرد.ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت،به طرف صدا رفتم.به چاهی برخوردم.صدای زوزه ی سگ از درون چاه می آمد.نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که سایرین بدون توجّه به صدای سگ از کنار چاه می گذرند و راهشان را ادامه می دهند.درون چاه را که نگا کردم دیدم که سگی سفید رنگ در عمق آن وجود دارد.خیلی برایم عجیب بود که آن سگ چگونه به ته چاه رفته است؟

صدای زوزه ی سگ هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.مثل اینکه خیلی وقت بود که داخل چاه بوده و هم کمی ترسیده و هم به شدت گرسنه است. کمی با خودم اندشیدم که چگونه می توانم به او کمک کنم.اولّین چیزی به ذهنم رسید این بود که کمی به او غذا بدهم تا از شدّت گرسنگی تلف نشود.بنابراین به سرعت خودم را به قصّابی شهر رساندم و با اینکه آن لحظه پولی هم همراه خود نداشتم اما چند کیلو گوشت گرفتم و به صاحب مغازه که آشنای چندین ساله ام بود گفتم که گوشت را برای چه می خواهم و پولش را بعدا پرداخت می کنم.

به سرعت به سمت چاه برگشتم.صدای زوزه ی سگ شدیدتر هم شده بود.شاید بخاطر اینکه من آنجا را ترک کرده بودم امیدش کم رنگ تر شده بود. وقتی به چاه رسیدم سگ کمی از جایش بلند شد و با نگاهی مظلومانه من و گوشت های داخل نایلون را نگاه کرد. کمی از جای خودش تکان خورد.دیدم که لنگان لنگان راه می رود.با خودم گفتم پس احتمالا به داخل چاه افتاده و آسیب دیده است.

تکّه گوشت ها را به داخل چاه پرت کردم و سگ در حالی که دمش را تکان می داد شروع به خوردن کرد.امّا من وقت را تلف نکردم.به سرعت دست به کار شدم تا او را از چاه بیرون بکشم.امّا عمق چاه خیلی زیاد بود و بدون وجود تجهیزات نمی توانستم به سگ دسترسی پیدا کنم.

کمی که با خود فکر کردم دیدم که راه بهتر و امن تری هم وجود دارد.به آتش نشانی زنگ زدم و از آن ها درخواست کمک کردم.البتّه خیلی به کمک آنها امیدوار نبودم و فکر نمی کردم که برای یک سگ بخواهند خود را به زحمت بیاندازند.امنّا برخلاف تصوّر من فردی که تلفن را پاسخ داد تاکید کرد که به زودی خود را به آنجا می رسانند.چندی نگذشت که ماشین آتش نشانی به آدرسی که داده بودم آمد.دو نفر به سرعت از ماشین پیاده شدند و نردبان روی ماشین را پایین کشیدند و آن را داخل چاه گذاشتند.از چهره ی سگ معلوم بود که کمی ترسیده و نگران است.امّا من هر سری کمی به او گوشت می دادم تا اعتمادش را جلب کنم.بالاخره یکی از آتش نشانان با لباس مجهز از نردبان پایین رفت و سگ زخمی و نگران را با خود بالا آورد.من از دوستان آتش نشان بسیار تشکر کردم و سگ را با خود به خانه بردم تا او را مداوا کنم.

پس از چند روز سگ بهبودی کامل خودش را بدست آورد. او را رها کردم تا برود و زندگی اش را در آزادی مطلق ادامه دهد.چند روز بعد بهه قصّابی رفتم تا پول گوشت را پرداخت کنم.امّا قصاب مهربان که از کار و هدف من باخبر بود حاضر به پذیرفتن پول نشد و گفت:«تو با نجات دادن و مداوای آن سگ کار خیر کردی و من هم با دادن گوشت.»

سگ وفادار که حالا کاملا سالم شده بود و بهتر از قبل راه می رفت،هر روز که مرا می دید به سرعت به سمتم می دوید و چند دقیقه ای برایم دم تکان می داد و به نوعی از من تشکّر می کرد.

دکمه بازگشت به بالا