جواب نگارش ششم صفحه 92 میوه ی هنر

صفحه92

1-داستان شعر را به نثر ساده بنویسید. 

روزی روزگاری در باغی بزرگ و سرسبز،درخت سپیداری از شدّت رنج و ناراحتی افسوس می خورد و گله می کرد.او با خود می گفت:«از شدّت ضربات تیشه ی هیزم شکن و ارّه ی نجّار به ستوه آمده ام و تمام شاخ و برگ ها و ریشه ام از بین رفته است و دیگر نایی برای نفس کشیدن ندارم.»تبر که صحبت ها و گله ی درخت را می شنید به او نزدیک شد و به آرامی در گوشش گفت:« تو حقّ اعتراضی نداری.به این دلیل که هم اکنون که فصل محصول و میوه و برداشت آن است،هیچ ثمره و میوه ای نداری.»

صبح روز بعد هیزم شکن دوباره به باغ امد و با تیشه ی خود به جان سپیدار افتاد و او را تکه تکه کرد تا به عنوان هیزم تکه هایش را به فروش برساند.هیزم شکن تا دیرهنگام مشغول تیشه زدن به سپیدار بود به گونه ای که آخر سر کوهی از هیزم از سپیدار بوجود آمد.کشاورز تکه های سپیدار را که اکنون به هیزم تبدیل شده بودند،داخل تنور انداخت و بوسیله ی آن آتشی شعله ور ایچاد کرد.

در این هنگام سپیدار بار دیگر زبان به گله گشود و گفت:«افسوس که تبدیل به هیزم شدم و تمام وجودم در آتش بدبختی در حال سوزش است.»

شعله ی آتش با خنده ای از روی تمسخر به او گفت:«از دست چه کسی گله می کنی؟ این عذاب و رنج نتیجه ی بی ثمر بودن توست.شاخه ی درختی که فقط بلند شود و حاصلی نداشته باشد در نهایت گرفتار آتش می شود.»

2-سرنوشت درختی را که امروز تبدیل به میز و نیمکت شده،از زبان خودش در پنج سطر بنویسید. 

یادش بخیر.من هم روزی مثل تمام این درختان سرسبز و شاداب که هر روز در تصاویر و در دنیای واقعی می بینید،بودم.برای خود شکوه و عظمتی داشتم و در جنگلی بزرگ،همراه با دیگر دوستانم در کنار رودی پر آب،زندگی خوب و خوشی را سپری می کردم.هر روز می گفتیم و می خندیدیم.هیچوقت فکر نمی کردیم روزی برسد که از هم جدا شویم و دیگر هیچوقت یکدیگر را نبینیم.امّا همه چیز از آن روز شوم شروع شد.صبح زود تعدادی فرد قوی هیکل با ماشین های بزرگ و عجیب و غریب،ارّه و تبر به دست به جنگل آمدند.یکی یکی به جان من و دوستانم افتادند و تا در توان داشتند بر ما تیشه و تبر زدند.بعد از اینکه ما را تکّه تکّه کردند،تکّه هایمان را بوسیله ی همان ماشین های غول پیکر به انبار بردند.روز بعد از آنجا به کارگاه منتقل شدیم و در نهایت با تحمّل عذابی شدید به این میز و نیمکت هایی تبدیل شدیم که هم اکنون در مدرسه و پارک و… روی آن می نشینید.من از شما دوستان عزیزم فقط یک خواهش دارم؛لطفا شما مثل آن مردان تبر به دست،ظالم و سنگدل نباشید و با لطافت با ما برخورد کنید.

دکمه بازگشت به بالا