جواب فارسی هشتم صفحه 110 درس آزاد

فارسی هشتم ، صفحه ی ۱۱۰

حکایت 

کودکی با پای برهنه روی برفها ایستاده بود و ویترین فروشگاهی را نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت مراقب خودت باش! کودک پرسید :ببخشید خانم، شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد : من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

کودک گفت :می دانستم با او نسبتی دارید

 شعر خوانی 

کدوبن

نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی/ بررست وبردمید بر اوبر،به روز بیست

پرسیداز چنارکه تو چند روزه ای؟/ گفتا چنار سال مرا بیشتر ز سی است

خندید پس بدو که من از تو به بیست روز /برتر شدم بگوی که این کاهلیت چیست

او را چنار گفت که امروز ای کدو /با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان/ آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست

“انوری”

دکمه بازگشت به بالا